یکتا جونیکتا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

قاصدک

خاطره روزی که زمینی شد فرشته کوچولوی من....

1392/8/15 12:35
نویسنده : مامی یکتا
374 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام جوجه کوچولوی من......بعد از مدتها تاخیر بلاخره اومدم...در واقع شما اجازه نمیدادی گلم....اینروزا دیگه حوصلم سر نمیره....چون یه فرشته کوچولو کنارم هست که تمام ساعتای بیکاریمو پر میکنه!

 گلدونه من شما امروز 2 ماهه شدی ماشالللللللللللللللللللللللللللللهخیال باطل

وصبح رفتیم واکسنتو زدیم که کلی گریه کردی خانومی من...!منم که چون خجالت میکشیدم به سختی خودم رو کنترل میکردمگریه

تعجب نکن عزیزم....شما در طول این دوماه فرصت سر خاروندن نمیدادی به من تا بیام وبت رو اپ کنم!!! تا امروز که به لطف استامینوفن ها گرفتی خوابیدیییییخواب

خوب برات از روز یگم که اومدی خونمون رو نور بارون کردی عخشمقلب

اولین هشدار اومدنت در 34 هفتگی بود که به خاطر انقباضات شدیدمارو کشوندی بیمارستان ولی خداروشکر با امپول ودارو تونستیم جلوی اومدنت رو بگیریم.....(دقیقا روز قبل از عید فطر )

دفعه بعد 37 هفته و1 روز بود که تکونات کم شده بود وما نگران وسراسیمه رفتیم بیمارستان وچون روز تعطیل بود با هزار زحمت یه سونو گرافی که خیلی هم از خونه دور بود گیر اوردیم وفهمیدیم اب دور جنین زیاده!!!!!!!!!!!!استرساز همه کم میشه مال تو زیاد شده بود.....

دقیقا یادمه دوشنبه بود ورفتیم بیمارستان بنت الهدی....اخه مامانی قرار بود شنبه اینده اش 16 شهریور تو همون بیمارستان شما بیای بغلم.....خلاصه تا 11 شب که نوار قلبت رو گرفتیم وفهمیدیم که خداروشکر مشکلی نیست اونجا بودیم...از شانس من دکترمم مسافرت بود وجواب نمیداد....

تقریبا من وبابایی به این فکر بودیم که همون شب میای این دنیا....اخه اغلب مامانایی که میومدن اب دور جنینشون کم بود وبستری میشدن

ولی ما که همه امت رو هم نگران کرده بودیم دست از پا دراز تر برگشتیم...............خخخخخخخخقهقهه

ولی مادرجونت تاب نیاورد وشب بعدش اومد مشهد.وچه به موقع هم بود.....چون 2 روز بعدش یعنی صبح 4 شنبه 13 شهریور من دچار لکه بینی شدم وراهی بیمارستان شدیم

این دفعه میدونستم که میای وهمه وسایلاتو برداشتم.....

خلاصه که اونجا یه دکتر دیگه منو ویزیت کرد وگفت انقباضات 5 دقیقه ای شده وباید بری بیمارستان مهر حضرت عباس بستری بشی....منو بابایی دل تو دلمون نبود!

البته بگم که بابایی کلی هول کرده بود وبه جای اینکه اون منو دلداری بده من اونو دلداری میدامنیشخندفرشته

 

بلاخره تونستیم بیمارستانو پیدا کنیم....و من دیگه راست راستکی دردام شروع شده بودن....

 جونم برات بگه که ما 12.30 رسیدیم بیمارستان ودکتر 1.15 !!!!!!!!!

همش در این بین درد میومد سراغم.ومن کلی میترسیدم که دکتر نیومده تو بیای.....استرس

اخه قرار بود من سزارین بشم وبرای شما خطرناک بود که طبیعی بیای گل من.

دکتر بیهوشی ونکنسین اومده بودن ودکتر زنان نه!!!!!!!!!!!کلی با تکنسین اتاق عمل که دختر بودن گپ زدیم و....یهو دکتر اومد من کلی خوشحال شدم......ازم پ

رسیدن بیهوشی میخوای یا اسپاینال؟ که من گفتم اسپاینال...و دیگه شروع کردن .امپول رو زدن به کمرم وکم کم اول پای راست وبعد چپم بیحس شد بعد هم فقط حس دا غی پاهام رو حس میکردم......

ولی وقتی خانم دکتر شروع کرد به برش زدن من دردم گرفت یه خورده.... وکل فیلم سزارینی که دیده بودم جلوی چشمم تداعی شد( توصیه میکنم هیچوقت فیلمش رو نبینین اگه میخواین سز بشین...)

فشارم اومد پگایین ودکتر زنان به بیهوشی گفت دست نگه دارم؟؟؟؟دکتر بیهوشی گفت نه ادامه بده وبا دستای مردونه قویش محکم روی پیشونیم فشار داد......

بعد از چند لحظه گفتن میخوام دخملت رو در بیاریم ای جونم من همون جا خندیدم ومنتظرت موندم که صدای گریه ات اومد ومن گفتم ئکه سالمه عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چند بار هم پرسیدم.....که گفتن بععععععععععععععععععععلهفرشتهقلب

 

بعدش که شمارو تمیز کردن لای یه پارچه سبز که فقط صورتت از لاش معلوم بود اوردن پیش من......وشما ساعت 1.30 روز چهارشنبه 13 شهریور 92 اومدی وچشمای منتظر مارو روشن کردی

وقتی دیدمت هم گریه میکردم هم میخندیدم.....الهی قسمت همه بشهگریهنیشخند

بعدش رفتیم ریکاوری و بعدشم ساعت 4 بعداز ظهر منتقل شدم به بخش همش دلم میخواست ببینمت دوباره....ولی شمارو خیلی دیر اوردن و ما کلی نگران شده بودیم

وقتی اوردنت ساعت ملاقات بود وهمه کلی منتظر دیدنت بودیم گل من

من دلم میخواست هر چه زودتر میوه دلم رو به باباجونت نشون بدم.....واون وقتی دیدت کلی ذوق کرد.....و دیگه عشق 2 نفره ما تبدیل به یه عشق سه نفره شده بود.....بعدش من به شما شیر دادم که کلی باولع میخوردی وهمه جای صورتت رو پر شیر کرده بودی!!!!!!!!!!خنده

حدود ساعتای 8.30 بود که بابایی رفت دنبال عزیز جونت که تازه از شهرستان رسیده بودن وبا دایی چونت اومدن دیدن تو

وکلی قربون صدقت رفتن وخوشحال شدن......

وروز بعدش من مرخص شدم.

پسندها (1)

نظرات (1)

maman danyal
23 آذر 92 21:00
[جالب بود هم عکسا هم متناش..یادگاری خوبیه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قاصدک می باشد